جای خوبی بود برای قرارگذاشتن و البته منتظرماندن. تماس گرفت و از اینکه کمی دیر شده بود عذرخواهی کرد و گفت توی راه است. بعد از چند دقیقه در فرهنگسرا باز شد. ناخودآگاه سرم را برگرداندم به سمت در. شاید بهخاطر رنگ نارنجی یک پیراهن که وقتی با لبخند و دست تکاندادن صاحبش ترکیب شد، انرژی و نشاط را در فضا حس کردم. در همان فاصله چندقدمی تا به هم برسیم و سلام و علیک کنیم، از ذهنم گذشت که چهقدر نوجوان است این سروشخان صحت. همانجا روی نیمکت کنار باغچه و سروصدای پرندهها نشستیم.
- از نوجوانیات چه تصویری داری؟
خیابان آسیاب اصفهان. فوتبال بازی کردن با دوستان. قدم زدن. کتاب خواندن. وقت تلف کردن.
- وقت تلف کردن؟چهطوری وقت تلف میکردی؟
راه میرفتم. ساعتهای متمادی با رفقا مینشستیم و هیچ کاری نمیکردیم. گاهی وقتها زیاد تلویزیون نگاه میکردم. گاهی بدون اینکه هیچ کاری کنم همینطور خوش میگذشت. الان هم همینطور است.
- از همان سن روحیة طنز داشتی؟
خب آدم در هر سنی شیطنتها و شوخیهایی دارد. نوجوانی من هم مثل همة نوجوانها بود. هم بازی میکردم، هم راه میرفتم و هم از وقت استفاده میکردم.
- به جز پیشرفت فناوری و در دسترسبودن امکانات، نوجوانی دورة شما با نوجوانی این روزگار چه فرقی دارد؟
من فکر میکنم نوجوانها در هر دورهای یکجور برداشت از زندگی دارند. مهم این است که در نوجوانی و جوانی انرژی آدم بیشتر است، مسئولیت کمی کمتر است و خوش میگذرد. به ما که آنوقتها خوش میگذشت. الان هم فکر میکنم به جوانها و نوجوانها خوش میگذرد.
- آن وقتها اهل کتابخواندن بودی؟
شروع کتابخوانی من با کتابهای کانون پرورش فکری بود. کتابهایی مثل «ماجراهای شگفتانگیز پروفسور برانشتاین»، «میگل»، «تیستو سبز انگشتی»، «ماجراجوی جوان» و... من عضو کانون بودم؛ مرکز پل فلزی اصفهان که هنوز هم هست.
- فیلم چهطور؟
آن موقع که ویدئو و دیویدی و از این چیزها وجود نداشت و باید به سینما میرفتیم. از فیلمهایی که در نوجوانی دیدم و برایم جالب بود، الان یادم میآید که «گوزنها»ی آقای کیمیایی را خیلی دوست داشتم. «پاپیون» را درسینما دیدم. برای دیدن فیلم «دیوانه از قفس پرید» یادم است که ما را به سینما راه نمیدادند. نمیدانم چرا؟ انگار ویژة 18سال به بالا بود! فیلمهای ایرج قادری را هم در سینما دیدم. کلاً هر فیلمی که سینماهای اصفهان میآوردند، میدیدم.
- وقتی به سینما راهت ندادند تلاش نکردی که یکجوری وارد شوی؟
چرا، من با خانوادهام رفتم، ولی باز مرا راه ندادند! نمیدانم چرا. عجیب است!
- یک اثر طنز چه ویژگیهایی دارد؟
از این جور اصطلاحات (ویژگی) بلد نیستم. نمیدانم ویژگیها چیستند. من خیلی براساس خواندهها، دیدهها، شنیدهها و حس و حالم کار میکنم. از تجربههایم در بازیها و گفتوگو با دیگران استفاده میکنم. ممکن است چیزهایی که در مورد فیلمنامهنویسی خوانده باشم تأثیر
داشته باشد، اما واقعاً اینطور نیست که مشخص کنم طنز چه ویژگیهایی دارد و بعد آنها را رعایت کنم.
- اینکه براساس حس و حالت کار میکنی، یعنی چه؟
درکل آدمی هستم که بیشتر مواقع بهم خوش میگذرد. از شرایطم راضیام. زیاد مینشینم و به بقیه نگاه میکنم. اینکه آدم بنشیند و کار زیادی انجام ندهد و فقط به بقیه نگاه کند کار بدی هم نیست. خودش کار خوبی است.
- برای یافتن سوژه؟
نه. ببینید مثلاً به این پرندهها نگاه میکنم. به این آقایی که دارد عکس میگیرد، به شما نگاه میکنم. همین که میبینم این جوراب شما چهقدر با این کفش هماهنگ است لذت میبرم و مثلاً اگر اینطور نبود با خودم میگفتم اِه... چرا جورابش درست نیست؟ البته اگر هماهنگ نبود نیز یکجور دیگر لذت میبردم. به هرحال هر دو حالت لذتبخش است.
- چه موقع تصمیم گرفتی که طنز کار کنی؟
هیچوقت.
- یعنی چه؟
اولین کارم با آقای مدیری بود. بعد از آن هم کارهایی که به من پیشنهاد شد طنز بوده است. البته لابهلایش کارهای دیگری هم که غیرطنز بود و پیشنهاد میشد و من دوست داشتم، انجام دادهام. بازهم اگر چنین موقعیتهایی پیش بیاید کار میکنم. ولی خوب الان بیشتر پیشنهادهایی که دارم در زمینة طنز است.
- خودت چهطور؟ بیشتر دوست داری طنز کار کنی؟
به کار طنز خیلی خیلی علاقه دارم. ولی اگر پیشنهاد غیرطنز هم داشته باشم، بدم نمیآید کار کنم. یعنی مشکلی ندارم و اینطور فکر نمیکنم که حتماً حتماً باید طنز باشد.
- معمولاً از یک اثر طنز انتظار میرود که مخاطب را بخنداند، اگر این مورد را حذف کنیم چه نشانههای دیگری وجود دارد تا بگوییم که یک اثر، طنز است؟
دیگر طنز نیست. ببینید معمولاً میگویند و درست هم هست که اثر طنز باید مخاطب را به فکرکردن وادارد یا در لایههایش حرفهایی برای گفتن داشته باشد. اما کارهایی هم هست که خیلی به این تفکر نیازی ندارد و فقط برای خنداندن است. ما الان در حال اجرای یک نمایش هستیم که خیلی تماشاگر را میخنداند، ولی در پایان مخاطب با حسی سالن را ترک میکند انگار که گلویش را گرفتهاند. این حس مخاطب را به فکر وا میدارد. به نظر من هرکاری برای خودش لایههایی دارد. مگر میشود شما با چیزی مواجه شوید که حرفی نداشته باشد؟ پیام نهفته در اثر گاهی رو و مستقیم است، گاهی عمیقتر. بعضیوقتها با تعمد بیشتر و گاه کمتر. بعضیوقتها به جا و درست، گاهی نیز نابهجا و شعاری.
- سوژه کارهایت را چهطور انتخاب میکنی؟
با دیدن کارهای مختلف، دیدن آدمها، کتابخواندن، ورقزدن روزنامهها، گپ و گفت با رفقا، رفتن به فضای مجازی، موسیقی گوش کردن و... . همه چیز به ما ایده میدهد. ایده و سوژه از یکجا نمیآید، از همهجا میآید.
- وقتی مخاطب با طنزی که در اثر هست ارتباط برقرار نمیکند، چه حسی پیدا میکنی؟
خب این طبیعی است. مسلماً هرکاری که میکنید بالاخره عدهای با آن ارتباط برقرار میکنند، عدهای کمتر ارتباط برقرار میکنند و عدهای اصلاً خوششان نمیآید. قرار نیست که یک اثر با همه ارتباط برقرار کند، ولی اگر بتواند در عدة بیشتری حس مشترک ایجاد کند، خب آدم خوشحالتر میشود. هرچند نظریههای اخیر میگویند ربطی ندارد که تو قصد چه چیزی را داری؛ هر مخاطبی میتواند تأویل خودش را داشته باشد.
- ناراحت نمیشوی؟
نه. به خودم میگویم خب نشد دیگر. دلم میخواهد ارتباط بیشتری ایجاد شود، ولی خب گاهی نمیشود.
- در سریال «ساختمان پزشکان» چرا از بازیگر نوجوان استفاده نکردی؟ و بازیگر نقش دختر دکترسهرابی هم که نوجوان بود نقش فرعی و کمرنگی داشت.
اصولاً در کارهای هر شبی که بازیگران هر روز درگیر کار هستند، از بازیگر نوجوان که مشغول درس و مدرسه است کمتر استفاده میشود. مثلاً این کار حدود هشت ماه طول کشید. اتفاقاً اگر بخواهیم بازیگر نوجوان نقش پررنگی داشته باشد خیلی به کار کمک میکند.
- چه کمکی؟
بازیگر نوجوان به کار زندگی وارد میکند. رنگبندی کار را بیشتر میکند و کار را به زندگی نزدیکتر میکند. اما برای این کار باید به یک نوجوان بگوییم هفت ماه یا هشت ماه درس و مدرسهات را بگذار کنار. خب نمیشود.
- تا حالا فکر کردهای کاری برای نوجوانان بسازی؟
بله. یک طرح فیلمنامه برای نوجوانان دارم که هنوز فرصت نوشتن آن پیش نیامده است.
- کار طنز؟
مایههای طنز دارد.
- یک دوره روزهای پنجشنبه، در صفحة آخر روزنامة «اعتماد» یادداشتهایی مینوشتی که رویدادهایش در تاکسی اتفاق می افتاد، این «تاکسینوشت»ها ذهنی بودند یا واقعی؟
بیشتر ذهنی بودند. البته گاهی هم مثلاً یک اتفاق در جای دیگری میافتاد، من آن را به تاکسی منتقل میکردم. الان هم پنجشنبهها در صفحة آخر روزنامه «روزگار» چنین یادداشتهایی منتشر میکنم، اما اینبار در مورد یکنفر است که به کوه میرود.
- آخرین جوکی که شنیدهای...؟
یک نفر ایستاده بود بالای استخر و پشتسر هم میگفت:«ماشالّا...ماشالّا...ماشالّا...» کسی از او پرسید:« به چی میگویی ماشالّا؟» گفت:«پسرم یک ساعت است رفته زیر آب و هنوز نیامده بالا، ببین چهقدر نفس دارد؟ ماشالّا...»
- شده خودت هم جوک بسازی؟
خیر. ولی به جوکهای بیتربیتی خیلی علاقه دارم.
- اولین نکتهای که با شنیدن این کلمهها به ذهنات میرسد؟
- گز: اصفهان
- سیوسهپل: دورة نوجوانی در اصفهان
- کتانی: یاد دورة نوجوانی میافتم و یاد بسکتبال، البته اگر ساقدار باشد. من عضو تیمهای اصفهان بودم ولی همیشه روی نیمکت ذخیرهها مینشستم به خاطر همین دیگر ادامه ندادم و رفتم سراغ شنا. تا دورة دانشگاه شنا میرفتم.
- لواشک: ترشی، جمعشدن دهان. خیلی دوست دارم.
- سبیل: دلم برای سبیل خودم خیلی تنگ شده است. الان سر یک کارم که نمیتوانم سبیل بگذارم. سبیلم را خیلی دوست دارم. الان که گفتید، داغم تازه شد. تا کارم تمام شود دوباره سبیل میگذارم. سبیل گفتی و آه از نهادم برآمد.
- گردسوز: هفت-هشت ساله که بودم به ده آبا و اجدادیمان در اطراف اصفهان میرفتیم. آنجا برق نداشت و از چراغ گردسوز استفاده میکردند. میرفتیم آنجا و گردو و بادام میخوردیم.
- مزاحم تلفنی: دوست ندارم داشته باشم.
- یخدربهشت: خیلی عالی است. همة طعمها خوب است، بهخصوص آن قرمزها که طعم آلبالو و تمشک میدهد.
- روزنامهدیواری: کسی که روزنامه دیواری مینویسد باید خوشخط باشد. ما در مدرسه روزنامه دیواری درست میکردیم، ولی من خطم خوب نبود و یکی از دوستانم مینوشت.
- دوچرخه: دوچرخهسواری را خیلی دوست دارم. اما در تهران نمیشود. دوچرخة شما را هم خوب میشناسم و گاهی ورق میزنم.